دستم نمی دهد که بدارم ز یار دست


او پای درکشید و مرا کرد پای بست

سوزش به دل برآمد و راه نفس گرفت


عشقش ز در درآمد و در کنج جان نشست

در عشق رازپوشم و معشوق پرده سوز


در هجر ناشکیبم و دل بر جفاپرست

گر ناسزاش دانم و گویم که هست نیست


ور بی وفاش خوانم و گویم که نیست هست

ای چشم عقل خسته ی آن غمزه ی چو تیر


وی پای خلق بسته ی آن زلف همچو شست

بر آسمان ز طلعت روی تو مه خجل


در بوستان ز قامت چست تو سرو پست

وصل تو جان دل شده را مایه ی حیات


هجر تو حلق غم زده را تخمه ی کبست

به زین نگاه کن به نزاری چو ناگهش


مست تمام کردی از آن چشم نیم مست